گفتم تو فرهاد مني گفتي تو شيريني مگر؟
گفتم ندادي دل به من گفتي تو جان دادي مگر؟
گفتم زكويت مي روم گفتي تو آزادي مگر؟
گفتم فراموشم مكن گفتي تو در يادي مگر؟
دلتنگم !
مثل خیلی از روزهای زندگانی ام .
این روزها هیچ کس شریک غم و دلتنگی آدمها نیست ؛ تنها همدم تنهایی ها و بی کسی هایم ، یک قلم و چند ورق کاغذ تا نخورده است .
اگر روزی کاغذهایم تمام شوند چه کنم . . . ؟!